بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد
نصیحت گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نصیحت گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نصیحت گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد
نمی داند که عشق او رگی با جان من دارد
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می خارد
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می خارد
مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز می خارد
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد
مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد